رﻗﺺ اﻳراﻧﻰ

برای روز جهانی رقص (29 آوریل):

«چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شكوفا شو.

به پا برخیز و پیراهن رها كن؛
گره از گیسوان خفته وا كن.

فریبا شو؛
گریزا شو؛
چو عطر نغمه كز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو.

به انگشتان سر گیسو نگه دار؛
نگه در چشم من بگذار و بردار.
فروكش كن؛
نیایش كن؛
بلور بازوان بربند و واكن؛
دو پا بر هم بزن پایی رها كن.

بپر پرواز كن دیوانگی كن؛
ز جمع آشنا بیگانگی كن.
چو دود شمع شب از شعله برخیز؛
گریز گیسوان بر بادها ریز.
بپرداز!
بپرهیز!
چو رقص سایه ها درروشنی شو؛
چو پای روشنی در سایه ها رو.

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز؛
نوا و نغمه ای با هم بیامیز.
دلارام!
میارام!
گهی بردار چنگی؛
به هر دروازه رو كن؛
سر هر رهگذاری جستجو كن.
به هر راهی نگاهی،
به هر سنگی درنگی.
برقص و شهر را پُر های و هو كن؛
به بر دامن بگیر و یک سبد كن؛
ستاره دانه چین كن، نیک و بد كن؛
نظر بر آسمان سوی خدا كن؛
دعا كن.
ندیدی گر خدا را،
بیا آهنگ ما كن.
مَنَت می پویم از پای اوفتاده؛
مَنَت می پایم اندر جام باده.
تو برخیز!
تو بگریز!
برقص آشفته برسیم ربابم؛
شدی چون مست و بی تاب،
چو گلهایی كه می لغزند بر آب،
پریشان شو بر امواج شرابم.»

– سیاوش کسرایی

ﺳﻔر ذﻫﻨﻰ ﺑﻪ آﻓرﻳﻘﺎ: زﻧدﮔﻴﻨﺎﻣﻪ ﻣن

همواره بر آن بودم که هر که را، با هر خوی و سرشتی، گوشه‌ای از زمين به خود می‌خواند، همچون سُرايش خاموش مهتاب برای شپرگان. مهم نيست کجا زاده شده‌ای و از چه نژادی. مهم نيست انديشه‌هايت تا چه اندازه برای ديگران شگفت‌آور و ناهمگون است. هر که باشی و هر گونه باور داشته باشی، سرآخر مامِ زمين جايگاهی را برای زيستن به تو خواهد داد. جايگاهی که ويژه توست.

از اينرو، زمان زيادی را به جستجوی جايگاهی شايسته و بايسته برای زندگانيم گذراندم. زمانی بس دراز را که ديگران به زندگی پرداختند، به يافتن چگونه و کجا زيستن گذراندم تا:

«عاقل به کنار دجله تا ره می‌جست               ديوانه پابرهنه از آب گذشت!»

براستی اين عاقل ديوانه‌تر بود يا آن ديوانه فرزانه‌تر؟ و آيا تمامی اينها تنها بازی با واژگان نبود؟ شايد بيهوده نگفت آن شاگردِ مهر:

«پای استدلاليان چوبين بود             پای چوبين سخت در تمکين بود.»

باری، پس زمانی بس درازتر را به «رهايی از دانستگی» و رسيدن به سرمستی والای ديوانگی سپری کردم. از آنجا که «ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد!» تا به خود آمدم، دوباره خود را پای در بند و اين بار پايبند شيدايی خويش يافتم، غافل از آنکه:

«من مست و تو ديوانه                   ما را که برد خانه؟!»

آنگاه که شاهين اميد و آرزو پريدن می‌گرفت و به آسمان هفتم می‌رسيد، تيری فرومايه و زمينی سينه‌اش را شکافت و بر زمينش انداخت. بدتر آنکه:

«چون نيک نظر کرد پر خويش بر آن ديد                    گفتا زِ که ناليم که از ماست که بر ماست؟!»

آری، «او» خانه خويش را به درستی، و يا شايد هم با نادرستی به «تُرکستان»، يافته بود و رفت. من ماندم و مستی و ديوانگی و شيدايی، و اين بار خشم و کين. «عمرش بس دراز باد» بزرگترين نفرين من شد.

زمانی زرتشت پاک‌سرشت می‌گفت «راه يکيست و آن راستيست.» و من در هندوستان ديدم که هزاران راه هست و هر راه را هزاران رهرو. راه تو هر چه باشد و هرگونه بينديشی، انديشه تو سزاوار احترام است، هرچند شگفت‌آور و ناهمگون؛ و در ايرانِ خود می‌بينم که می‌گويند «راهِ راست يکيست و آن هم تنها آنچه ما می‌گوييم. آنان که پيرو اين راه نباشند به هدر رفته‌اند!» بديهيست:

«هر که در اين حلقه نيست              فارغ از اين ماجراست!»

ديگر بار بر آن شدم تا زيستگاه راستين و شايسته خويش را جويم و سرزمينی را که تنها سودجويی را «خردمندی» می‌دانند و «خردمندی» را سوداگری، پشتِ سر نَهَم. اين بار پرنده خيالِ اين راستينگرایِ پيشين پيشتر به پرواز در آمد. «درونگرايی» و «گوشه‌گيری» سرشتيم مرا به زندگی پشت درهای بسته پرستشگاه‌های تبت و آموختن آموزه‌های بودای فرزانه فرا می‌خواند و بخشِ «تجربه‌گرای» سرشتم و شايد بيشتر خستگی ذهنيم از رازگشايی چيستانهايی که آدميان در روابط اجتماعی خود پديد می‌آورند، به زندگی در ميان بوميان آفريقا رهنمون می‌ساخت.

Ethiopian Boys
Ethiopian Boys – Photo taken by Krzysztof Pakulski

«تجربه‌گرايی» بر «درونگرايی» چيره شد. و چرا که نه؟ زمانی دراز است که زيستن و سخن گفتن در سرزمينی که بسياری از واژگان تابوهای کهن به شمار می‌روند و آيين دوستاری و سوداگری در هم آميخته و به سياست آلوده، و هر دم ممکن است تنها دشنه‌ای را از پشت از آنکه سالها می‌شناختيش دريافت کنی، برای من که می‌گويند در روابط اجتماعيم زبردست نيستم، روز به روز دشوارتر می‌شود. پس آيا زيستن در سرزمينی که روابط اجتماعی و دوستيها و دشمنيها به برهنگی و ناپيچيدگی زندگی مردمانش است بسی ساده‌تر نيست؟ آنجا که ياريت را ارج می‌نهند، بهای دوستی را تنها با تقسيم تکه نانی و پايکوبیِ گروهیِ دور آتش می‌پردازی و دشمنی را به همان سادگی تنها با يک سيلی يا دزديدن بره‌ای به جان می‌خری. آنجا که اگر خشکسالی و بيماری هست، دست کم دوستيها و دشمنيها به آشکاری و برهنگی مردمانش است و نيازی نيست برای شناختشان چيستانهايی پيچيده را راز بگشايی:

        برادر! دوستی يا دشمن؟

        از کدامين قبيله‌ای؟

        توتسی.

        پس تو را و نياکان تو را و فرزندان تو را دشمن می‌دانم. بر جای ننشينم تا در پيکاری روياروی خون تو بر زمين ريزم، اندوخته زندگانيت را به تاراج و زنانت را به کنيزی برم!

        ای جنگجوی دلير! دشمن ارجمند! راستگويی تو را می‌ستايم و سپاس می‌گويم. چرا که از سرزمينی آمده‌ام که آنکه تو را همچو فرزند خويش می‌داند تنها به سوداگریِ سودجويانه خويش می‌پردازد و آنکه تو را برادر می‌خواند اندوخته‌ات را می‌ربايد. از آنجا که پيشتر پاک‌سرشتی گفت «راه يکيست و آن راستيست» و اينک راست‌گفتاری و نيک‌پنداری تو را ديوانگی می‌انگارند. آنجا که «خداوند اين سرزمين را از خشکسالی و دروغ پاس دارد» فراموش شده و کهن به شمار می‌رود. راستگويی تو را می‌ستايم ای دشمن ارجمند! و نيک می‌دانم که دست کم تو نمی‌توانی مرا از پای درآوری. من پيشتر يک بار مُرده‌ام! هر که تنها يک بار می‌ميرد.

باری، چرا که نه؟ خواهم رفت و اين سرزمين را پشتِ سر خواهم گذاشت. و اما «او»! سرانجام روزی «او» را نيز دوباره خواهم کُشت، شايد با بوسه‌ای همچو گذشته! و دوازده سال به سوگ خواهم نشست به سوگواری آن دوازده سال. برهنه خواهم شد و با سياهان دورِ آتش خواهم رقصيد و از دوردست ياد خواهم کرد «سرخیِ تو از من، زردیِ من از تو.»

اينک که پرنده خيال بازگشته، هنوز خود را رهرو آموزه‌های «زنون» می‌بينم. آيا برای من هم جايی هست، جايی برای سوگواری، جايی برای جشن خدواند؟!

 

سهيل فروزان‌سپهر

86/7/12

 

ﻣﺄﻣورﻳت در ﺑﻠوﭼﺴﺘﺎن

سلام به همگی،

تصویر هوایی بلوچستان
تصویر هوایی بلوچستان

 اينجا بلوچستان! دمای هوا حدود 40 درجه سانتيگراد، رطوبت هوا حدود 70%!

اواخر فروردين ماه برای مأموريتی (پلهای راه آهن چابهار- فهرج) همراه با همکارام به بلوچستان رفتم. چابهار، اسمی گول زننده همراه با تبليغاتی ناقص و نه چندان درست (حداقل از نظر شخصی من) مبنی بر اينکه تابستونا از تهران خنکتر و زمستونها هم گرمتره يا خنکترين بندر جنوبی ايران که هم عرض جغرافيايی و قابل قياس با ميامی آمريکاست و …!!!! يک منطقه آزاد تجاری نصفه و نيمه است. مردمی فقير و بيخيال که با ماشينهای لوکس و گرونقيمت (يا در مواردی مواد مخدر و قاچاق) سرشون گرم نگه داشته شده. جاييکه که حدود 40 سال پيش برنامه‌ريزی شده بود تا منطقه‌ای قدرتمند از نظر اقتصادی، نظامی و تفريحی باشه، در اينصورت تجارت دريايی ايران (حتی صادرات نفت) از اين منطقه انجام می‌پذيرفت و شايد ديگه خليج فارس جايی می‌شد فقط برای ماهيگيری!!!!

تصویر پانورامای محل ساخت پل
تصویر پانورامای محل ساخت پل

 در اونصورت ديگه امارات و … هيچ حرفی برای گفتن نداشتن و بايد می‌رفتن غاز، ببخشيد شترمی‌چروندن!!!! چون طبق اون برنامه چابهار حداکثر 20 سال پيش جای دوبی امروز رو می‌گرفت. بگذريم، باز من غرغرو شدم. اميدوارم فکر نکنيد دچار تفکرات نژادپرستانه ضد دوبی (!!!) شدم. بيشتر کار گروه ما بيرون شهر و در فاصله شهرهای چابهار و نيکشهر (حدود 150 کيلومتر) بود و فقط شبها برای خوردن شام و استراحت به چابهار بر می‌گشتيم. هتل 4 ستاره صدف نزديکی ساختمان نيمه‌کاره تنها هتل 5 ستاره چابهار (که به نظر مياد وسط کار رها شده و ساخته نشد) محل استراحت شبانه ما در چابهار بود که البته رستوران نداشت ولی بايد بگم از هتل بين‌المللی قشم که توی سفرنامه قبليم بهش اشاره کردم خيلی خيلی تميزتر و مرتبتر بود. ولی در عوض، رستورانهای چابهار، حتی رستوران هتل ليپار، اصلاً به پای رستوران هتل بين‌المللی قشم نمی‌رسيد (چه از نظر کيفيت غذا و چه حتی از نظر آداب و معاشرت کارکنان رستوران!!! اونجا قدر «محمد اسلام خشان» سرگارسون رستوران هتل قشم رو دونستم با اون غذاهای خوشمزه (که هميشه هم سعی در متنوع کردن حتی يک نوع غذا داشت) و هميشه حتی توی خيابون که آدمو می‌ديد با نيم تعظيم می‌گفت «امر ديگه‌ای نيست قربان؟» (با لهجه جنوبی). ولی شبهای چابهار جذابيتهايی هم داشت: موسيقی زنده که در فضای باز رستورانها اجرا می‌شد و هوای خيلی خوب شبها که باعث می‌شد علی‌رغم خستگی شديد کار روزانه بعد از دوش گرفتن برای پياده‌روی بزنيم بيرون. يه خاطره بانمک اينکه من فراموش کرده بودم لباس اضافه همراه خودم ببرم. در نتيجه شب اول يا دوم وقتی بعد از دوش گرفتن شبانه متوجه شدم که لباسهام از شدت عرق اصلاً ديگه قابل استفاده نيستن و وقتی هم شستمشون حالا کو تا خشک بشه، با زيرپيرنی رفتم بيرون توی يه فروشگاه، تی‌شرت و شلوار مناسب انتخاب کردم، همونجا توی اتاق پرو رفتم و پوشيدمشون، اومدم بيرون حساب کردم و …..!!!! فکر نکنم اون مغازه داره تا حالا يه همچين مشتريی به پستش خورده بود! (يادآور صحنه های اول فيلم ترميناتور، البته حالا ديگه نه در اون حد!!!!!!!!!!)

چابهار
چابهار

 همونطور که گفتم مأموريت ما بيرون شهر بود و در نتيجه بيشتر عکسهايی که انداختم جنبه کاری داره و احتمالاً برای عموم خسته کننده می‌شه. در نتيجه اون عکسها رو می‌ذارم فقط برای نوشتن گزارشم در شرکت و عکسهايی رو که ممکنه برای عموم جالبتر باشه اينجا می‌ذارم. همينطور عکسهای روز آخر رو که وقتی وظايف کاريمون تموم شد تا زمان رفتن به فرودگاه، وقتمون رو صرف بعضی از نقاط توريستی کرديم. يکی از اونها «آرامگاه سيد غلامرسول» بود که اولش گفتيم ای بابا، اين هم يه امامزاده ديگه، کی حال داره بره اونجا! ولی وقتی شرح حال اين جناب رو خونديم نظرمون عوض شد. در پايان عکسهام زندگينامه‌شو نوشتم. خيلی خيلی جالبه، حتماً بخونين: هميشه اون چيزی که واقعاً هست، اون چيزی نيست که در نگاه اول (مخصوصاً به يک اسم) به نظر می رسه!!!!!!!!!!!!!!! جای بهرنگ عزيز خاليه که با خوندن اون زندگينامه، يه تحليل باحال و جانانه رو همراه با ديدگاه خودش در مورد قضيه ارائه بده! دلمون خيلی واست تنگ شده بهرنگ خان اصفيا.

 در پايان جا داره از نرم افزار 999 دلاری و معظم Adobe Photoshop CS3 v10 که البته اينجانب در تهران به قيمت زير 3/5 دلار خريدم (!) نهايت سپاسگزاری رو به عمل بيارم که زحمت تهيه عکسهای پانوراما از تصاوير خام، تصحيح رنگها (به علت بالا بودن رطوبت هوا)، بالا بردن کنتراست و وضوح عکسها و … رو تقبل فرمودند. همچنين لازم به يادآوريه که مثل دفعات پيش اين عکسها همراه با توضيحات بيشتر در وبسايت من در صفحه http://travels.sfsepehr.com/chabahar.html قرار گرفته، در صورتيکه (مخصوصاً برای دوستان داخل ايران) به دليل سرعت پايين اينترنت و … مشکلی در ديدن عکسها پيش اومد، می‌تونين مستقيماً به اون آدرس مراجعه کنين. برای ديدن سايز واقعی عکسها روی هر کدوم کليک کنين يا اگر می‌بينين حجمش زياده با رايت کليک گزينه Save As رو انتخاب کنين. آخرين توضيحات اينکه 6 عکس اول از داخل هواپيما و از پشت شيشه گرفته شده (البته وضوح اونها با فتوشاپ بالا رفته وگرنه قابل ديدن نبودن) و توضيحات نوشته شده برای تمامی عکسها غير تخصصی هستن (توضيحات تخصصی ممکنه برای عموم خسته کننده باشه و جاش توی گزارش کاريمه نه اينجا).

 از اينکه وقتتون رو به من اختصاص دادين صميمانه سپاسگزاری می کنم و برای همتون بهترين آرزوها رو دارم. اميدوارم خوشتون بياد.

 قربان همگی، سهيل.

ﺳﻔر ﺑﻪ ﺟزﻳره زﻳﺒﺎى ﻗﺸﻢ

سلام به همگی،

 

بالاخره همونطور که توی ايميل تبريک سال نو قول داده بودم، کار آپلود کردن و نوشتن توضيحات برای عکسهای سفر قشم امروز به پايان رسيد. حدود 160 عکس رو گلچين و آپلود کردم که اميدوارم خوشتون بياد. اگر به هر دليل مثلاً سرعت پايين اينترنت يا … با ديدن عکسها مشکل داشتين می‌تونين مستقيماً به آدرس http://travels.sfsepehr.com/qeshm.html رجوع کنيد که البته اونجا به غير از عکس، توضيحاتی رو هم (حتی همراه با وضعيت آب و هوا بصورت real time به مدد سايت AccuWeather.com) قرار دادم.

همونطور که قبلاً گفتم، جزيره بسيار زيبای قشم جون ميده واسه عکاسی و حتی ساخت فيلمهای افسانه‌ای مثل ارباب حلقه‌ها و … واسه همين عکاسای حرفه‌ای زيادی از ايران و جهان به قشم ميرن تا عکسهای خيلی خيلی قشنگی رو بگيرن. عکسهايی که واقعاً حرفه‌ای هستن و آدم رو مبهوت می‌کنن و با عکسهای ابتدايی و خام من خيلی تفاوت دارن. فکر کنم لينک بعضياشو داده باشم. وقتی من اون عکسها رو ديدم تازه متوجه شدم و دلم سوخت که متأسفانه خيلی از جاهای ديدنی قشم و اطراف رو (مثل تخمگذاری لاک‌پشتها، آثار پرتغاليها در جزيره هرمز، غارهای نمکی يا استلاگميت استلاگتيتهای قشم، اميدوارم درست نوشته باشم، و ….) از دست دادم و نتونستم که ببينم. همينطور قشم جون ميده واسه دانشجوهای رشته زمين شناسی و …

 

Kharbas caves in Qeshm Island
غارهای خربس در قشم

وقتی به دره ستاره‌ها ميرين، فکر می‌کنين يه نسخه از کتيبه بيستون رو اونجا کندن، مجسمه سنگی يه دختر و پسر رو می‌بينين که همديگرو بغل کردن و نمونه تنديسهای غولپيکر خدايان مصری رو در معبد کارناک. خوب که دقت می‌کنين مبينين که تمام اون آثار رو فقط فرسايش آب و باد بوجود اورده و هيچ انسانی (حداقل خوشبختانه تا حالا!) دخالتی در ساخت اونها نداشته. به قول خيلی از بازديدکننده‌ها، باشکوه‌ترين زيباييهای جهان. اين رو بدون اغراق ميگم.

 

Local woman
عکس از مهتاب رضوانی رهقی

اگه به تور سافاری دوبی رفته باشين، حتماً ديدين که اونها از «هيچـــــی»، دقيقاً از «هيچی» (البته صرفنظر از چند دستگاه لندکروز، چند نفر شتر و بلی‌دانسر!!!) دارن پول در ميارن! بعد 2 قدم بالاتر برين و زندگی مردم قشم رو نيگا کنين، اصلاً گيريم آثار باستانی رو فراموش کنين، فقط بچسبين به اکوتوريسم، جنگل دريايی کم نظير حرا، دره ستاره‌ها و …. من اميدوارم که عکسهای کم ارزشم بتونه بخش خيلی خيلی کوچيکی از اين زيباييها رو نشون بده. برای اينکه وقتی يه روزی برای هميشه اينجا رو ترک کردم، وجدانم راحت باشه که حداقل سعی خودمو کردم که بخش خيلی کوچيکی از زيباييها و منابع کشورمو که قدرش دونسته نميشه يا حتی مورد سوء استفاده، سوء مديريت و … قرار می‌گيره، نشون بدم. نمی‌خوام خيلی بدبين باشم، بنابراين سعی می‌کنم ياد عکسهای خيلی قشنگی بيفتم که از هتل 5 ستاره تازه تأسيس صخره‌ای کندوان برام فرستادن (هتلی 5 ستاره که توی کوه و صخره‌های کندوان کنده شده و واقعاً زيباست، هر کی خواست ندا بده عکساشو بفرستم. البته سعی می‌کنم بزودی خودم برم و از نزديک ببينم و عکس بندازم) يا گياهان مينياتوری مرکز پژوهشهای بيوتکنولوژی خليج فارس که از قشم سوغاتی اوردم بيفتم. ولی اينها هنوز خيلی کمه و حتی می‌تونم بگم به نسبت داريم پسرفت هم می‌کنيم، اون هم با شتاب خيلی زياد.

 

بگذريم. شايد سفرم به قشم نسبت به سفرهای ديگه يه خورده عجله‌ای و نسبتاً بی‌برنامه شد و واسه همين شايد نتونستم برای ديدن خيلی جاهاش برنامه‌ريزی کنم، ولی از يه نظر واقعاً خيلی خيلی شانس اوردم که دقيقاً اون زمان و مکان رو انتخاب کردم. اون هم آشنايی من با دوستان جديد و هنرمندم هست. مهتاب و عليرضا، زوج روشنفکر، دوست‌داشتنی، صميمی و همسن و سال خودم که واقعاً مصاحبت با اونها لذت بخشه و ديد عکاسی خيلی خيلی خوبی دارن. بعضی از عکسهای خيلی قشنگی رو که مي‌بينين کار اونهاست که با اجازه‌شون و تا جايی که حافظه‌ام ياری می‌کرد با ذکر نامشون توی سايتم گذشتم. براشون صميمانه‌ترين آرزوها رو دارم و اميدوارم هر چه زودتر عروسی کنن.

 Sohail in Qeshmزيبايهای کروز با لنج چوبی سنتی (که به قول مهتاب اگه زياد توی آب بمونه ممکنه ميخهاش توی آب حل بشه!!!!!) و موسيقی و رقص محلی و خلاصه «ضيافت شام روی کشتی» (جزو تبليغات تور بود!) که وسط راه نصف شب چند بار هم به گل نيشست! و پيشنهاد داديم که بابا خب ما جوونا بريم بيرون هل بديم!!!!!!! ستاره‌هايی که توی آسمون بالای سرت توی لنج می‌ديدی و هيچ کجای ديگه نمی‌تونی ببينيشون و …. صفا و صميميت نوازنده‌های محلی توی لنج رو که وقتی بهشون خسته نباشيد گفتم و خواستم با عودشون عکس بندازم، اصرار کردن که عودشونو به من هديه بدن و شب رو دعوتم کردن به خونه‌شون و خيلی چيزای ديگه رو چه جوری می‌تونم نشون بدم؟ کسی نظری داره؟

 

من واقعاً اميدوارم اين نوشته‌های من براتون خسته‌کننده يا از اون مهمتر شعارگونه نباشه. اين شما و اين هم گلچين عکسهای زيبای قشم.

 

همراه با بهترين آرزوها، سهيل.