ﺳﻔر ذﻫﻨﻰ ﺑﻪ آﻓرﻳﻘﺎ: زﻧدﮔﻴﻨﺎﻣﻪ ﻣن

همواره بر آن بودم که هر که را، با هر خوی و سرشتی، گوشه‌ای از زمين به خود می‌خواند، همچون سُرايش خاموش مهتاب برای شپرگان. مهم نيست کجا زاده شده‌ای و از چه نژادی. مهم نيست انديشه‌هايت تا چه اندازه برای ديگران شگفت‌آور و ناهمگون است. هر که باشی و هر گونه باور داشته باشی، سرآخر مامِ زمين جايگاهی را برای زيستن به تو خواهد داد. جايگاهی که ويژه توست.

از اينرو، زمان زيادی را به جستجوی جايگاهی شايسته و بايسته برای زندگانيم گذراندم. زمانی بس دراز را که ديگران به زندگی پرداختند، به يافتن چگونه و کجا زيستن گذراندم تا:

«عاقل به کنار دجله تا ره می‌جست               ديوانه پابرهنه از آب گذشت!»

براستی اين عاقل ديوانه‌تر بود يا آن ديوانه فرزانه‌تر؟ و آيا تمامی اينها تنها بازی با واژگان نبود؟ شايد بيهوده نگفت آن شاگردِ مهر:

«پای استدلاليان چوبين بود             پای چوبين سخت در تمکين بود.»

باری، پس زمانی بس درازتر را به «رهايی از دانستگی» و رسيدن به سرمستی والای ديوانگی سپری کردم. از آنجا که «ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد!» تا به خود آمدم، دوباره خود را پای در بند و اين بار پايبند شيدايی خويش يافتم، غافل از آنکه:

«من مست و تو ديوانه                   ما را که برد خانه؟!»

آنگاه که شاهين اميد و آرزو پريدن می‌گرفت و به آسمان هفتم می‌رسيد، تيری فرومايه و زمينی سينه‌اش را شکافت و بر زمينش انداخت. بدتر آنکه:

«چون نيک نظر کرد پر خويش بر آن ديد                    گفتا زِ که ناليم که از ماست که بر ماست؟!»

آری، «او» خانه خويش را به درستی، و يا شايد هم با نادرستی به «تُرکستان»، يافته بود و رفت. من ماندم و مستی و ديوانگی و شيدايی، و اين بار خشم و کين. «عمرش بس دراز باد» بزرگترين نفرين من شد.

زمانی زرتشت پاک‌سرشت می‌گفت «راه يکيست و آن راستيست.» و من در هندوستان ديدم که هزاران راه هست و هر راه را هزاران رهرو. راه تو هر چه باشد و هرگونه بينديشی، انديشه تو سزاوار احترام است، هرچند شگفت‌آور و ناهمگون؛ و در ايرانِ خود می‌بينم که می‌گويند «راهِ راست يکيست و آن هم تنها آنچه ما می‌گوييم. آنان که پيرو اين راه نباشند به هدر رفته‌اند!» بديهيست:

«هر که در اين حلقه نيست              فارغ از اين ماجراست!»

ديگر بار بر آن شدم تا زيستگاه راستين و شايسته خويش را جويم و سرزمينی را که تنها سودجويی را «خردمندی» می‌دانند و «خردمندی» را سوداگری، پشتِ سر نَهَم. اين بار پرنده خيالِ اين راستينگرایِ پيشين پيشتر به پرواز در آمد. «درونگرايی» و «گوشه‌گيری» سرشتيم مرا به زندگی پشت درهای بسته پرستشگاه‌های تبت و آموختن آموزه‌های بودای فرزانه فرا می‌خواند و بخشِ «تجربه‌گرای» سرشتم و شايد بيشتر خستگی ذهنيم از رازگشايی چيستانهايی که آدميان در روابط اجتماعی خود پديد می‌آورند، به زندگی در ميان بوميان آفريقا رهنمون می‌ساخت.

Ethiopian Boys
Ethiopian Boys – Photo taken by Krzysztof Pakulski

«تجربه‌گرايی» بر «درونگرايی» چيره شد. و چرا که نه؟ زمانی دراز است که زيستن و سخن گفتن در سرزمينی که بسياری از واژگان تابوهای کهن به شمار می‌روند و آيين دوستاری و سوداگری در هم آميخته و به سياست آلوده، و هر دم ممکن است تنها دشنه‌ای را از پشت از آنکه سالها می‌شناختيش دريافت کنی، برای من که می‌گويند در روابط اجتماعيم زبردست نيستم، روز به روز دشوارتر می‌شود. پس آيا زيستن در سرزمينی که روابط اجتماعی و دوستيها و دشمنيها به برهنگی و ناپيچيدگی زندگی مردمانش است بسی ساده‌تر نيست؟ آنجا که ياريت را ارج می‌نهند، بهای دوستی را تنها با تقسيم تکه نانی و پايکوبیِ گروهیِ دور آتش می‌پردازی و دشمنی را به همان سادگی تنها با يک سيلی يا دزديدن بره‌ای به جان می‌خری. آنجا که اگر خشکسالی و بيماری هست، دست کم دوستيها و دشمنيها به آشکاری و برهنگی مردمانش است و نيازی نيست برای شناختشان چيستانهايی پيچيده را راز بگشايی:

        برادر! دوستی يا دشمن؟

        از کدامين قبيله‌ای؟

        توتسی.

        پس تو را و نياکان تو را و فرزندان تو را دشمن می‌دانم. بر جای ننشينم تا در پيکاری روياروی خون تو بر زمين ريزم، اندوخته زندگانيت را به تاراج و زنانت را به کنيزی برم!

        ای جنگجوی دلير! دشمن ارجمند! راستگويی تو را می‌ستايم و سپاس می‌گويم. چرا که از سرزمينی آمده‌ام که آنکه تو را همچو فرزند خويش می‌داند تنها به سوداگریِ سودجويانه خويش می‌پردازد و آنکه تو را برادر می‌خواند اندوخته‌ات را می‌ربايد. از آنجا که پيشتر پاک‌سرشتی گفت «راه يکيست و آن راستيست» و اينک راست‌گفتاری و نيک‌پنداری تو را ديوانگی می‌انگارند. آنجا که «خداوند اين سرزمين را از خشکسالی و دروغ پاس دارد» فراموش شده و کهن به شمار می‌رود. راستگويی تو را می‌ستايم ای دشمن ارجمند! و نيک می‌دانم که دست کم تو نمی‌توانی مرا از پای درآوری. من پيشتر يک بار مُرده‌ام! هر که تنها يک بار می‌ميرد.

باری، چرا که نه؟ خواهم رفت و اين سرزمين را پشتِ سر خواهم گذاشت. و اما «او»! سرانجام روزی «او» را نيز دوباره خواهم کُشت، شايد با بوسه‌ای همچو گذشته! و دوازده سال به سوگ خواهم نشست به سوگواری آن دوازده سال. برهنه خواهم شد و با سياهان دورِ آتش خواهم رقصيد و از دوردست ياد خواهم کرد «سرخیِ تو از من، زردیِ من از تو.»

اينک که پرنده خيال بازگشته، هنوز خود را رهرو آموزه‌های «زنون» می‌بينم. آيا برای من هم جايی هست، جايی برای سوگواری، جايی برای جشن خدواند؟!

 

سهيل فروزان‌سپهر

86/7/12

 

ﺑراى زادروزم

Temple of Anahitaآنگاه که بانوی آب مرا به پرستشگاه خويش خواند

زمانی بس دراز از جدايی من و فروهرم گذشته بود

و زان پس باران نشان من شد

 تا هر آنگاه گريستن سپهر را بنگری مرا ياد کنی.

 روز باران،

       روز من

               فرخنده باد.

 

–  سهيل فروزان‌سپهر، 86/4/5

Calm Down

Not once upon a time but just right today, when I was burning in fever, I saw a window. A piece of paper and an unsharpened-ball pencil were especially and funnily ready for me near my bed. I remembered I had drawn that window many years ago with a young girl in front waiting for her destiny. She was there, in my mind, like always in my heart; I was in my bed burning in fever. My left hand started to shake on that paper. Some verses were coming from the window dirtying the paper, maybe unmeaning maybe even ridiculous:

Calm down, calm down;

You are me, I am you;

Look in the mirror.

 

Calm down, calm down;

And wait for the phone ring. An angel will ring.

This time you must speak more peacefully.

 

Don’t be selfish, don’t be shy;

This time you must love me more;

Don’t forget, you are me, I am you;

It’ll be a different life. So, you must give me more.

 

Just look in the mirror;

And calm down, calm down;

Forever calm down.

   
– Sohail Forouzan-sepehr, 14 June 2007.

ﺷِﻜﻮِه

شراره‌های آتش جاودان معبدم فسرده و

آهوان گريزپای دشت فراخم رميده‌اند.

ستاره سهيل سپهرم بي‌فروغ گشته و

فُروهران نگاهبان زمين زِ من بريده‌اند.

نای نای نيستان وجودم گسسته و

فر و شکوه روزگارم به يکباره ز يادها رفته‌اند.

ياران همه دُژَم زِ مَستيم به گوشه‌ای نشسته و

ناهوشمندیِ ديوانه‌وارِ مرا به رخ کشيده‌اند.

کو چاره‌ای؟ سبو سبوی منِ خمار همه شکسته و

می سرخ فام زندگانيم به جويها ريخته‌اند. 

سهيل فروزان‌سپهر، 85/11/14