ﭘس از دوازده ﺳﺎل

او خواست تا کاخ خوشبختی خويش بر ويرانه‌های زندگانی من افرازد،

 و زان پس معمار شالوده کاخش را چو خاکروبه‌ای به دور اندازد.

 او زنده است و معمار فِسُرد و دلش شکست و مُرد،

کاخ ويران شد و چو آرامگهی پيکرم به زير خاک بِبُرد!

 

– سهيل فروزان‌سپهر، 86/4/21

ﺑراى زادروزم

Temple of Anahitaآنگاه که بانوی آب مرا به پرستشگاه خويش خواند

زمانی بس دراز از جدايی من و فروهرم گذشته بود

و زان پس باران نشان من شد

 تا هر آنگاه گريستن سپهر را بنگری مرا ياد کنی.

 روز باران،

       روز من

               فرخنده باد.

 

–  سهيل فروزان‌سپهر، 86/4/5

Calm Down

Not once upon a time but just right today, when I was burning in fever, I saw a window. A piece of paper and an unsharpened-ball pencil were especially and funnily ready for me near my bed. I remembered I had drawn that window many years ago with a young girl in front waiting for her destiny. She was there, in my mind, like always in my heart; I was in my bed burning in fever. My left hand started to shake on that paper. Some verses were coming from the window dirtying the paper, maybe unmeaning maybe even ridiculous:

Calm down, calm down;

You are me, I am you;

Look in the mirror.

 

Calm down, calm down;

And wait for the phone ring. An angel will ring.

This time you must speak more peacefully.

 

Don’t be selfish, don’t be shy;

This time you must love me more;

Don’t forget, you are me, I am you;

It’ll be a different life. So, you must give me more.

 

Just look in the mirror;

And calm down, calm down;

Forever calm down.

   
– Sohail Forouzan-sepehr, 14 June 2007.

ﺷِﻜﻮِه

شراره‌های آتش جاودان معبدم فسرده و

آهوان گريزپای دشت فراخم رميده‌اند.

ستاره سهيل سپهرم بي‌فروغ گشته و

فُروهران نگاهبان زمين زِ من بريده‌اند.

نای نای نيستان وجودم گسسته و

فر و شکوه روزگارم به يکباره ز يادها رفته‌اند.

ياران همه دُژَم زِ مَستيم به گوشه‌ای نشسته و

ناهوشمندیِ ديوانه‌وارِ مرا به رخ کشيده‌اند.

کو چاره‌ای؟ سبو سبوی منِ خمار همه شکسته و

می سرخ فام زندگانيم به جويها ريخته‌اند. 

سهيل فروزان‌سپهر، 85/11/14

آﻗﺎﺟون رﻓت

پارسال هم حدوداً همين موقعها بود. برف اومده بود. چه عکسهای قشنگی انداختيم توی برف. امسال هم برف اومده. پارسال آقاجون سلامت از بيمارستان برگشت. امسال هم آقاجون سلامت از بيمارستان برگشت. آخه آقاجونم رويين تن بود، ورزشکار بود. اسب سواری می‌کرد، تيراندازی می‌کرد، هنوز هم در 87 سالگی تيرش خطا نمی‌رفت. کُشتي‌گير بود. ورزش باستانی هم می‌کرد. چارشونه و پهلوون بود. ولی حالا ديگه خيلی لاغر و ضعيف شده بود بعد از اون همه عمل جراحی، 2تا سکته قلبی، يه سکته مغزی، بی‌نظمی ضربان قلب، خونريزی معده و … شده بود پوست و استخون. پارسال آقاجون پيشمون موند. امسال آقاجون رفت. يه مرد خوش قلب و خوش‌فکر، خوش تيپ و خوش‌هيکل با چشمان سبز، موهای بلوند و واقعاً روشنفکر. خيرش به همه می‌رسيد، به همه کمک می‌کرد. همه دوستش داشتن. دل جوونی داشت و يه عالمه اميد به زندگی. يه عالمه برنامه برای بقيه زندگيش و …

يکی دو ماه بود نديده بودمش. می‌خواستم حتماً جمعه 7 بهمن برم سراغش. اون جمعه رو گذشته بودم مخصوص آقاجون. ولی 2 روز، فقط 2 روز زودتر از پيشمون رفت. نتونست منتظرم بمونه. با اينکه خيلی دوستم داشت و خيلی دوستش داشتم. آخه نوه بزرگش بودم. بجای جمعه، چهارشنبه رفتم پيشش. باهاش حرف زدم، خداحافظی کردم و يه سفر خوب براش آرزو کردم. می دونم حرفامو شنيده، ولی نمی‌تونست جوابمو بده. آخه دستش از دنيا کوتاه شده ديگه. 5شنبه رفتيم بهشت زهرا. توی قبر رو نيگاه کردم، خيلی تنگ به نظر می‌رسه. دلم می‌خواست بجای اون من توش می‌خوابيدم، خيلی احتياج به خواب دارم. يعنی من توی يه همچين جای تنگی جا ميشم؟ اگه آقاجون با اون هيکل ورزشکاريش شد، پس منم ميشم. بعد از اون هم بقيه قضايا، شب سوم، شب هفتم سر خاکش و …

يادم افتاد:

فرصت شمار صحبت کز اين دو راه منزل              چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن.

 دلم براش خيلی تنگ شده، ولی فعلاً ديگه نمی‌تونم ببينمش، نمی‌تونم باهاش حرف بزنم، نمی‌تونم بهش بگم چقدر دوستش دارم. اما، ما هنوز زنده‌ايم. هنوز فرصت داريم.

فرصت شمار صحبت کز اين دو راه منزل              چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن.

 مخلص همگی، سهيل.